می خوام از این به بعد خاطرات خودم و عزیزم را بنویسم . تازه اول راه هستیم . ولی اون از وبلاگ من خبر نداره . می خوام بعد از نامزدیمون نشونش بدم .
دیشب زن برادرش اومد خونه . یه طوری در مورد خوبیهاش می گفت که دوست داشتم همون لحظه خونمون باشه . واقعاْ دوست دارم هرچه زودتر ببینمش . باور کن دیشب تا نزدیکی های صبح خوابم نبرد و بیدار بودم . نزدیک بود صبح دیر به سرکار بروم . واقعاْ اگه اخلاق و رفتارش اینطور باشه من دیگه از خدا هیچ چیز نمی خوام .آخه اخلاق و رفتار برای من خیلی شرطه .
فعلا برای امروز کافیه .
۱۳۸۹/۰۴/۱۳